یادداشت نادری به بهانه اجرای "فرجام..."
15 شهريور 1393 ساعت 10:24
علیرضا نادری نویسندهی نمایشنامهی "فرجام سفر طولانی طوبا"، طی یادداشتی همت و تلاش محسن حسنزاده کارگردان اثر و گروهاش را در به فرجام رسیدن این نمایشنامه، ستوده است.
علیرضا نادری نویسندهی نمایشنامهی "فرجام سفر طولانی طوبا"، که بعد از ۱۴ سال از زمان نگارش بهتازگی بر صحنهی سالن چهارسوی مجموعهی تئاترشهر به اجرا رسیده، طی یادداشتی همت و تلاش محسن حسنزاده کارگردان اثر و گروهاش را در به فرجام رسیدن این نمایشنامه، ستوده است.
تحریرنو: نادری در این یادداشت خطاب به حسنزاده مینویسد:
"طوبا" تو با که ای؟!
نامهای به محسن حسنزادهی عزیز، همت، استعداد و گروه با روحش که با طوبا به تئاترشهر فرجام دیدند.
...
محسن، روزگاری - همان سالها - در هنرهای زیبا "فرجام سفر طولانی طوبا" را به چند دوست و رفیق دادم که بخوانند. روی صفحهی اولش با جملهای از مسیح - درود خدا بر او - دربارهی مرگ، گناه و فراگیری مرگ آغاز میشد که دوست داشتم و دارم که حتمن روی پوستر و بروشور دیدهشود. اغلب انگار "تورانی" دیدند، "ایرانی"وار، نگاه عاقلاندر (نه عاقلتر) سفیه انداخته و دیدم طوبا به کتشان نمیرود. آنها "طور ِ" پینتر، یونسکو و بکت را چنان غلط فهمیده بودند که بماند برای بعد. من آن سالها یک دستآویز مهم (و نه فقط همین یکی) را داشتم از نویسندهای ایرانی که میگفت نویسنده باید برای نوشتن از پشت میزش منتقل بشود، جابهجا بشود، "پا" بشود!
رفتن به "گِمبا" و یا "کِن-با" برای فهم مسیری که به غلط آمدهایم، ضروری است...
محسن، برای من که هیچوقت "هی جان" حرفهایها را نخواسته و نشنیدهام و همواره افتخارم آماتور - دانشجویی - بودن بوده و هست، طوبا یک حرفِ اول از یک دانشجو به یک دانشجوی دیگر است و کاملن آماتور اما "طور"ی دیگر.
هرگز اول و آخر را شروع و پایان ندان اما بدان قرن هر آدمی از وقتی آمده آغاز و وقتی از این گهواره بهگور میرود پایان مییابد. من همیشه آموختهام نه با دو زانوی لرزان در محضر استادانی که اغلب نه ایستاده بل از این کلاس به آن کلاس میدوند در هر جا - جامعهای - که در آن مجال نفسکشیدن داشتم بر یک پا ایستاده، تماشا کنم. "رو - س تا - یش" کن روستاهایمان را به گذشته، حال و آینده، از آغاز قرن خودت که دیدهای، چه دیدهای؟ "گذشته - حال - آینده".
من مادربزرگی که با مار ِ چنبرهزده روی کیسهی آردش سخن میگفت. مادروار، مهرمیتراوار، کدخدای ناخوانده روستایی صد مرده بود و نه صد مردِ مرده، همه زنده و سرحال و قبراق اما در مهاجرت برای کار و آنها که مانده یا درمانده یا تک و یا تّکه اما اخته. مهاجرت مردان برای کار یا جاب "عجب کار" که فقط جیب را پر کنند از مشتی سکه و اسکناس که اگر نشد تیله و پشکل و سرگین که پیش ِ برندهها سرافکنده نباشند. زنان و دخترانی، ماه و قمر یا در عقرب یا به نیش اَقربا مدهوش و مسموم، پشت دار قالی با انگشتانی که به تخم چشمانی دوخته بهدور فرو کرده و کور میشدند و امید که حالاها اینطور نباشد.
"س- تایش" کن روستاهایمان را به نهال، حال و آینده. چه میبینی؟ نهالها تنومند شدهاند؟ درختها سایهساران گستردهاند اکنون؟ روستاهای زیبا، زیباتر شدهاند؟ ماهیهای چشمههای قناتها اکنون آمده و این قناتها رگ و رگههای ناپیدای هستی ایرانی (حالا که آینده ماضیهاست) آب را بهرو آوردهاند؟ بالا آوردهاند؟
"س - تایش" کن روستاهایمان را به تولد، جوانی و میانسالی. اکنون روستاهای این سرزمین نو شدهاند؟ تازه شدهاند؟ نویسنده باید از پشت میزها جابهجا بشود. پا بشود.
نادر برهانی مهربان وقتی متن را گرفت سبک و سنگیناش نکرد. یکسره بردش برای برپا کردن اما نادر "طورکی" خواندهبود و باید برایش روشن شدنی شود "طور"کی خودش کلید است و این لهجه قمی بود که قلف است و هنوز که هنوز است قلف است و در "طور" نادر و بقیه آتاراپاتکانها هم قفل و هم کلید چیزهای دیگرگونهاند و شاید نه "آنتی گونه".
امیر مکاری هم تکلیفش با خود و "طور"ش نامعلوم بود. میفهمم "نمیتوانست نفهمد"، آدمی از بیهق که بیحق و حقیقت نمیتواند باشد. مگر اگر و مگر کند که او با من بد نبود. طوبا کار او و دانشجویان امیرکبیر نبود.
عباس اقسامی خوب فهمیده بود و من هم به او امید بسته بودم اما دستش کوتاه بود و خلاصه سروکلهی تو پیدا شد، گفتم: طوبا به فرجام میرسد. مطمئن بود که تو هم میفهمی و هم میتوانی و هم آماتوری، همانطور که من آماتور بوده و هستم. دو سال زحمت تو و گروه درجهی یکت را قدر میدانم و اگر بدانیم و بفهمیم باید برای رفتن به "طور" اول باید "جور" کرد. لهجهی یک "جور" است و هم "ور" دارد. با این "ور" میشود جمع کرد. "جمع کردن" و چه خوب که ناگهان یک روز نویسندههای جوان راه گفتند و اول جور خودشان را پیدا کنند.
"تورکها"، "کردها" ابتدا افسانههای مادرانشان را نخست در "ور" خود رو کنند و دو زانو در محضر جاجامعهای که دارد نابود میشود بپرسند. بسیاری از این پیرمردان و پیرزنان مثل درختها کهن گندهشده و در شهرهایی که نو شدهاند دارند میپوسند اما ساعتی در محضرشان بنشینید، میآسایید.
محسن، دانستن و فهم مشارکت در معرفت کل است. لهجههای ما "جور" و به این "جور"ها "س تم" شده است. "جُور" شدهاست. به مادران ما، به فولکلورها، به روستاها - طوبا...
باز میگردیم به اول، به اول قرن خود، هر کس شروع قرن خود را بجورد اما "طور"ی که در معرفت کل را بجوید. دیگران حرفه با صرفهای دارند. ما از آنها میگذریم. او که میرود، میگوید و میرود. آنان که ماندهاند در حرفهی خویش، میگویند و میگویند. و باز میگویند به هم و وای بر وقت و وقتیکه میگندد.
امیدوارم کوشش دو ساله تو گروهت را بتوانم نشسته ببینم. میایستم به احترام شما و گروهتان و امیدوارم هر نمایشی را و هر یک از خود را "س- تایش" کنیم. گذشته، حال و آینده. تو و گروهت روزی به این گذشته افتخار خواهید کرد چون از اول آغاز کردهاید.
کد مطلب: 1396
آدرس مطلب: http://tahrireno.ir/vdca.on6k49nei5k14.html