"چ" فیلمی ماقبل مساله یا بیمساله نیست
10 ارديبهشت 1393 ساعت 19:26
مسعود فراستی کارشناس و منتقد سینمایی کشورمان نقدی را درباره فیلم سینمایی "چ" در وبسایت رسمی خود منتشر کرده که به بررسی این فیلم می پردازد.
مسعود فراستی در خصوص آخرین ساختهی ابراهیم حاتمیکیا نوشت: "چ" برخلاف فیلمهای اخیر فیلمساز، ماقبل مساله نیست یا بیمساله. مساله دارد، مسالهای امروزی و آنرا از پس دیروز میگوید. اما فیلم نه کهنه است و دیروزی، نه شلخته و سر دستی. فیلم خوش تکنیکی است و خوش ساخت که گاهی فرم گرفته و حس دارد.
تحریرنو: مسعود فراستی کارشناس و منتقد سینمایی کشورمان نقدی را دربارهی فیلم سینمایی "چ" در وبسایت رسمی خود منتشر کرده که در آن آمده است:
حالا بعد از دیدن ۱۶ فیلم از ابراهیم حاتمیکیا همچنان میشود گفت که او شاخصترین فیلمساز سینمای جنگ و دفاع ماست. و مهمترین و بهترین فیلمهای این ژانر به جز فیلم استثنائی "سفر به چزابه" ملاقلیپور، متعلق به اوست.
اما چهار فیلم آخرش جنگی نیستند: "ارتفاع پست"، "به رنگ ارغوان"، "دعوت"، "گزارش یک جشن" اجتماعی گرایند و یکیشان، ارغوان ظاهرا عاشقانه. از بین فیلمهایش "دیدهبان" و "مهاجر" که بهتریناند و "برج مینو" و "آژانس شیشهای" مهمترند و توضیح درونیتر فیلمساز و مسئلهشان آدمهای جنگ است، دیروز و امروز آنها از نگاه او. "روبان"، "موج مرده"، و "به نام پدر" ضد جنگاند و حتی ضد دفاع.
فیلمهای اولیهی او در دفاع از جنگ دفاعیاند و در سمپاتی به آدمهای جنگ و فضای آن. اما آرامآرام از نگاه آرمانی و آدمهای آرمانگرایش فاصله گرفته و بهنظر می رسد دیگر حرف چندانی از آن دنیای مانوس برایش نمانده. و بهجایش شک و تردید و سوال بسیار دربارهی جنگ برایش مطرح شده.
سوالهایی که بیشتر از جانب نسل جوان مطرح میشود و قهرمانان آرمان باختهاش را جوابی نیست.
"به نام پدر" نمونهی بارز آن است. آیا به راستی فیلمساز ما اهل جنگ و جبهه بوده؟ مدت کوتاهی با دوربین، نه تفنگ، در جبهه بودن و نجنگیدن، بلکه جنگ را از نزدیک دیدن و شهادت را آیا او را بدل به آدم جنگی کرده؟ حالا شاید دقیقتر بهتوان گفت که حاتمیکیا اساسا مرد جنگ نیست. اما آدمهای جنگ و فضای خاص آن را باور داشته. شاید همچنان چیزی از این باور برجای باشد و همین، او را و ما را به این تصور رسانده که مرد جنگ است یا بوده، که نیست. و این را ناخودآگاه، راست، انسانی و حتی فریبنده قبلا در مهاجر بیان کرده، اما نه خودش و نه ما هیچیک متوجه آن نشدهایم.
اسد مهاجر دلش نمیآید عراقی را هدف بگیرد. صبر میکند تا او از دکل پایین برود تا بعد دکل را بزند. لایه نازک و نرم رمانتیسیسم اثر نیز از همین جا ناشی میشود. و فلوت زدنهای رمانتیک اسد و محمود در جبهه. حاتمیکیا دلتنگ آن بچهها بوده و احتمالا هنوز هم هست. و در گوشهای از وجودش نوستالژی آن آدمها و آن فضا را حفظ کرده. سایهی جبهه و عطر فضا و آدمها و روابط راستشان او را رها نمیکند. خاطرهی آنها برایش مانده. و چه خوب. با سینما میتوان این خاطرات را زنده و به تاریخ بدل کرد.
اما همچنان تکلیفاش با یاران گذشته و در گذشته روشن نیست، و با مرتضی (آوینی) نیز. او را در حرکت آهسته با دریغ از برج به زمین میاندازد و زنی متجدد را که برایش تجلی واقعیت امروز است به جایش به بالا برج می برد. اما عذاب وجدان دارد و با نفی جنگ، و دفاع نیز از این عذاب خلاص نمیشود. هر چهقدر هم به در و دیوار بزند و به کوه و دشت و "به عشق" پناه ببرد، یا "تقسیم حق" کند و به همه حق دهد و توجیه کند، مسالهاش حل نمیشود. دیگر این خود را و مسائل امروز خود را نمیشناسد یا بر نمیتابد. حرف جدی دربارهی گذشته و جنگ ندارد. یا حرفش برایش فرموله و فرم یافته نیست. بیخودی ادعا، توجیه و مظلومنمایی میکند که: دوست ندارم نگاه غمگسارانه بی معنی به گذشته داشته باشم که دارد. حرف روز دارم که بعید مینماید، اما چه کنم که نقل این داستانها، توپ و تفنگ و تق و توق میخواهد. و اینها همه دست کسانی است که با امثال من مثل یک سرباز رفتار میکنند. خودش بهتر از همه میداند که اینها بهانه است. مگر قبلا بدون تق و توق و توپ و تانک فیلم نساخته؟ اصلا او کجا و کی اهل این تق و توق ها بوده؟ که نبوده.
واقعیت این است که فیلمساز ما آدم درونگرایی بوده و هست. بهترین فیلمهایش نیز درونگرایند. برونگرایی امروزش کاذب است و توجیه حرف شفاف درونی نداشتن. آدم درونگرا نیاز به برونگرایی ندارد، اما برونگرا برعکس. فیلمساز ما دلش به درون نظر دارد و عقلش به بیرون. دلش به سنت و معرفت نظر دارد. و عقلش به دنیا و فضای مدرن.
دلش همچنان اهل آرمان است و آدمهایی از این جنس. و عقل واقع گرایش اما اهل امروز است و کرختی و رفاه زدگی بعد از جنگ. این عقل هر روز منبسطتر میشود و حسابگرتر. اکنون مسایل صلح، زندگی، عشق و رفاه برای فیلمساز ما دغدغه اصلی است و مطرح بودن در سینما به هر بها. اما حرف تازه و عمیق ندارد که با سینما بزند. به نظر نمیرسد از دغدغهی امروزیاش طرفی بسته باشد. اگر کسی حرف داشته باشد محکم میزند، با فرم میزند. وقتی فرم نداریم، حرف هم نداریم. با فرم، حرف معنا مییابد. فیلمهای اخیر او مستقل از نگاهشان، سست و شعاریاند شلخته و سر دستی.
مدتهاست فیلمساز ما یک قصهی خوب ندارد. یک شخصیت کامل و باور پذیر ندارد. قصه و شخصیت از کجا میآید؟ از دنیای واقعی پیرامون و از عالم درون. وقتی عالمی در کار نیست، حداکثر حرف میشود بازتاب آسان و سطحی بیرون اجتماع. حرف اجتماعی و مسایل اجتماعی نیز باید درونی شود، با تجربه بارور شود. حرف تازه از زندگی و تجربهی ما میآید. از تجربهی غنیشده ما، نه از تجربهی دیگران تجربهی نسل جوان مثلا. فیلم ساختن بدون باور و تجربه رسوب یافته و بدون درگیری شخصی راه حل نیست. بر قلهی آتشفشان زندگی کردن، باور جدی میخواهد و بهای سنگین دارد. با ادای آن نمیشود. هر راست و دروغی و هر بلاتکلیفی و عذاب وجدانی و هر رودربایستیای با خود و مظلوم نمایی در سینما لو میرود. به نظرم فیلمساز ما ناچار است دوباره به جنگ و فضای آن و به خصوص آدمهایش بازگردد. چرا که نه توانسته چیزی را جایگزینش کند، نه آنرا از یاد و خاطرهاش بزداید.
این مطلب را که هنوز نظر من است دربارهی فیلمسازی حاتمی کیا ۲سال پیش برای کتابی درباره او نوشتم که هنوز چاپ نشده.
و اما "چ"، فیلم نزدیک بهخوبی است که حرفش را هر چند با لکنت و گاه با شعار میزند. حرفی که به قول فیلمساز حرف زمان خاص ماست. "چ" برخلاف فیلمهای اخیر فیلمساز، ماقبل مساله نیست یا بیمساله. مساله دارد، مسالهای امروزی . و آنرا از پس دیروز میگوید. اما فیلم نه کهنه است و دیروزی، نه شلخته و سر دستی. فیلم خوش تکنیکی است و خوش ساخت که گاهی فرم گرفته و حس دارد. حسی انسانی و ملی.
فیلم مهمی است حداقل در کارنامهی فیلمساز و شروع بازگشتی است امروزی به فضا و آدم های مانوس او.
مشکل اصلی فیلم اما از فیلمنامهاش میآید و نه از کارگردانی و نگاه پشت فیلم. اصلا فیلمساز ما فیلمنامه نویس خوبی نیست. حداکثر بازنویس فیلمنامه است. کارگردان بهتری است که اگر حرف جدیای دتشته باشد و باور به آن و فیلمنامه ای قوام یافته، فیلمش خوب از کار در میآید وگرنه میشود مثلا "گزارش یک جشن" که سخت مبتذل است و سست و ماقبل مسال.
مشکل بزرگ "چ" اساسا به شخصیت او باز میگردد. فیلم بین شخصیتسازی بهخصوص "چ" و حادثهپردازی سرگردان است و گیج میخورد، و بین درام و واقعیت نیز. واقعیتی که نه آرمانی است نه اسطورهای. شخصیت و درام فدای حادثه و واقعیت میشود و واقعگرایی. فیلمساز از درام و شخصیت و حتی تاریخ میگذرد تا حرفش را بزند و ندای صلح طلبی سر بدهد. اما قادر نیست چندان آنرا دراماتیزه کند، فرم دهد و معنا تولید کند. باقی میماند شعار، شعارهایی ملی، انسانی و امروزی.
شروع فیلم از عنوانبندی تا ورود "چ" به پاوه خوب از کار درآمده با میزانسنی سنجیده، که نوید یک فیلم شخصیتپرداز محکم را میدهد در فضایی ملتهب. اما بلافاصله پس از آن فیلم از تبوتاب میافتد. پاوه و شرایط بحرانیاش خوب به تصویر نمیآید. هرچه جلوتر میرویم شخصیت اصلی هم ضعیفتر میشود و منفعل. "چ" حاتمیکیا نه قهرمان جنگ دفاعی ماست نه دیپلماتی موفق. حال آنکه چمران از استراتژیستها و فرماندهان بزرگ جنگ ما بود، چریکی آرمانگرا و سازمانده، عارف و متفکر. "چ" اما فرماندهای در خود، درونگرا و عقلگرا است و منفعل و تنها، که اهل جنگ نیست، گویی تمام این سیواندی سال پس از واقعهی پاوه تا امروز را پشت سر دارد و حالا پا به سن گذاشته و آرمانگراییاش رنگ باخته و واقعگرا شده همچون فیلمساز ما.
"چ" گل را کنار تفنگ میگذارد و شعار سر میدهد که کشتن کار ما نیست. پس چگونه میشود از مردم دفاع کرد و حتی از صلح، که مساله اصلی او و فیلمساز است؟ فقط با مذاکره؟ آن هم مذاکراتی بدون دستاورد و نتیجه. اگر مذاکره جواب نداد چه؟ نباید دست به اسلحه برد و برای برقراری صلح جنگید؟ کاری که به درستی همین "چ" هم میکند و برای جلوگیری از کشتار مردم بیدفاع پاوه تفنگ را بر مذاکره ترجیح میدهد. راه دیگری ندارد جز تسلیم، که خوشبختانه اهلش نیست. اهل سازش چرا، اما نه سازشی روی اصول. پس شعار و رفتار اومانیستی کشتن کار ما نیست باد هواست. و گل روی تفنگ نیز. بگذریم که تیراندازیاش در بار اول با آن شکل اسلحه گرفتن و گام برداشتن به شخصیتاش نمیخورد، خیلی اکشن امریکایی است.
مذاکرهی اول "چ" با رهبر ضد انقلاب عنایتی در گورستان بیشتر نشان دوستی و احترام قدیمی است و یادآوری خاطرات و بهانهای برای فلاش بک و کلی لفاظی و حرفهای شعاری در دفاع از وطن و از اصول. و دومیناش در اتومبیل نیز به کل ناموفقش.
پس او چه نقش و اثری در آزادسازی پاوه داشته؟ دفاع از شهر نیز که اساسا توسط وصالی و تیماش بوده و در آخر نیز این پیام امام است که راهگشا میشود.
تنهایی "چ" نیز درنیامده، تحمیلی است و شعاری. چه در صحنه حمل گاری پر از اجساد مردم با شمایلی مسیحوار، و چه در فلاشبک آخر فیلم که با بغض و اشک فیلمهای یادگاری خانوادگیاش را از دوربین بیرون کشیده دور میاندازد و تنهایی وسترنوارش در بیابان به سبک ته جویندگان فورد مثلا و سفر به ناکجا آباد و محو شدن در جاده که سخت غیر رئال است و به لحن رئال فیلم آسیب میزند. جای این صحنه هم مناسب نیست و منطق ندارد بهخصوص بعد از خلاصی از آن وضعیت بحرانی. شاید جای درست آن قبل از پایان آخرین دیدار با عنایتی باشد.
نماز خواندن "چ" نیز در آن شرایط سخت درگیری، ادایی است و نمایشی. بهراستی "چ"، چمران خمینی است یا چمران بازرگان؟ بهنظرم هیچکدام. چمران، "چ" شخصی حاتمیکیاست که چمران محافظهکار شده و عقلگراست. شاید مناسب امروز شاید.
در واقع این چمران، نه واقعی است نه تاریخی، فقط واقعگراست.
چمران بهانه است، بهانهای مناسب برای فیلمساز که حرف امروزی صلحطلبانه و بهقول خودش واقعگرایانهاش را بزند و بس.
و اما بقیهی آدمها:
وصالی، رادیکالی جوان است که در واقعیت چنین نبوده و اهل مبارزه صرف با دشمن و مخالف مذاکره و سازش. گویا این تصویر از او تمایل دلی و سمپاتی فیلمساز است به او که دورهاش سپری شده. این تمایل اما با انتخاب بازیگر و گریم او نقض غرض است و سمپاتی نمینماید، که برعکس آنتی پاتی مینماید و فیلمساز ما نمیداند.
فلاحی دیگر شوخی است. به مقوا میماند تا شخصیت یا حتی تیپ هانا زن بچه دار کرد هم که بین شوهر و برادر مانده، نه شخصیت است نه تیپ. بچهاش هم اکسسوار است و ما را به یاد بچههامون میاندازد. با تاکید زیاد و بیمورد روی زن، "نماد" نمیشود و مام وطن (به قول فیلمساز). چطور است برای فهمیدن ما، روی پیشانیاش نوشته میشد: مام وطن؟ فیلمساز محترم ما قبلا از این دست نمادسازی یا نماد بازی غیر سینمایی را تمرین کرده و انتلکتهای سطحی نماد باز را هم خوش آمدهی "خاکستر سبز"، "روبان قرمز". اما نه مخاطب عام این بازیها را جدی میگیرد نه مخاطب خاص اهل سینما، هنر و تفکر.
هیچ هنرمند راستینی نمادساز نیست. قبلا هم گفتهام که در سینما هرچیز و هرکس ابتدا به ساکن خودش است نه چیز و کس دیگر. اگر چیزی یا کسی بود و جان داشت، خاص بود و عمیق، شاید به چیز یا کس دیگری هم نزدیک، و عام شود. در سینما از خاص به عام میرسیم نه برعکس. نه اینکه چیزی یا کسی نباشد، و نمایندهی همه شود یا بدتر نماد. این ناتوانی در ساخت شخصیتی خاص و جاندار با توجیه نمادسازی، کار را بدتر میکند. امیدوار بودم که فیلمساز ما با این تجربهها درسینما و علاقه به وسترن، این مساله ساده را دریافته باشد.
بازیهای بازیگران فیلم هم اغلب خوب نیستند، چرا که نقشها خوب تعریف نشدهاند. راه رفتن و لحن کلام بازیگر "چ" کنترل شده و مناسب نقش است، اما عمده ریاکشنهایش با مکث زیاد توام است که انفعال را میرساند و گیج بودن در لحظه را. نوع لبخندهای بازیگر هم ربطی به چمران ندارد، متعلق به بازیگر است که همیشه هم تکرار شده.
بازی بازیگر نقش وصالی بیربط به شخصیت سپاهی او است و شبه وسترن است بازی نقش هانا هم غلوآمیز است وبی اثر و بدتر از همه.
فقط عنایتی خوب درآمده و باورپذیر، چرا که از طرف فیلمساز خوب تعریف شده.
و اما دوربین:
جای آن و زاویههایش. جای دوربین در درگیریها مناسب است و دراماتیک. دوربین موضع درستی دارد و در داخلیها خوب کار میکند و قابهای درست میگیرد با نور متناسب، چه ایستا و چه در حرکت. اما تقریبا تمام دوربین روی دستها بد اند و بیمیزانسن. هایانگلها که شهر را میگیرند یا لحظهای از واقعهای را، اغلب منطق ندارند منهای عنوانبندی که درست است و بجا. گویی کسی دارد از بالا به ماجرا نگاه میکند. این، لحن روایت را میشکند و به آن دوگانگی میدهد.
شروع صحنه کشیدن گاری اجساد توسط "چ" را به یاد بیاورید که از ته صحنه هلیکوپتر کات خورده به هایانگلی از او. یا صحنه نماز را، یا صحنه ماقبل نهایی فیلم که دوربین از بالا حیاط را میگیرد، و بهخصوص و بدتر از همه صحنهی آخر: اکستریم لانگ شاتی از بالا که بیابان را میگیرد و دیزالو میشود به جایی سرسبز کنار دریا، و کات بهخاطره. این صحنه با این فرم یادآوری "چ" است یا رویای او ؟ یا کس دیگری از بالا خاطره "چ" را دیده؟ یا جای دوربین و حرکتاش صرفا شیک است و فرم نمایی؟فرم صحنه غلط است پس حس لازم را نمیدهد.
فضاسازیهای فیلم اکثرا خوباند و کار شده و مناسب. تدوین اما جای کار بسیار دارد صحنهی هلیکوپتر از آغاز تا نزدیک پایانش خیلی خوب پرداخت شده که از سطح سینمای ایران بالاتر است، حس و تنش لازم را خوب میرساند و مخاطب کاملا با مردم زخمی محبوس در هلیکوپتر همراه میشود.
سر قطع شده و پرتاب و چرخشاش روی زمین اما حس صحنه را مخدوش میکند. جز اینکه این خشونت متعلق به فرهنگ ما نیست و نوعی بی احترامی است به مردم. در مجموع "چ" فیلمی دیدنی است که مخاطب را به واقعهی پاوه و شخصیت چمران تا حدی نزدیک میکند و مخاطب جوان را هم درگیر میسازد. و اما حرف آخر دربارهی "وکالت احساسی جامعه" (به قول فیلمساز): باید بگویم هیچ جامعهای به هیچ هنرمندی "وکالت احساسی" نمیدهد. این جز توهمی خودشیفته نیست. هنرمند، اگر هنرمند باشد بیشتر شبیه نانوا است که باید نان خوب تحویل مشتری بدهد و بقیهاش دیگر به عهدهی مخاطب است و زمان.
کد مطلب: 220
آدرس مطلب: http://tahrireno.ir/vdchtvnid23ni.ft2.html