با دیدن تماشاگران فیلم رسوایی، احساس حقارت و تنهایی کردم. از خود پرسیدم، قصهی شاه عریان و کودک، چهقدر باید تکرار شود؟ چرا جمعیت تماشاگر فیلم دهنمکی، با وجود اینهمه عریانی، بیشتر از مستندهایی است که با دغدغه و بهنفع دانایی ساخته میشود؟
شاید کسی، جامعهشناس باید چنین جوابی را با مطالعه میدانی جواب بدهد، که چرا همگان، مخصوصا اهل فرهنگ و رسانه، بازهم بهسراغ تماشای فیلمی میروند که میدانند، تمام محتویات آن، مانند باد در مشت است؟!
فیلمی که دیدن آن،تاب نشستن و تناشای آن،صبوری می خواهد و مذلت!
پر از شعار هایی که بهصورت شلخته به تصویر کشیده شده است و همهی عوامل آن، کمیتشان لنگ چرخهی سینماست و انگار اگر تن به همکاری ندهند، نمیتوانند گهگاهی، در فیلمی که میخواهند بازی کنند.
پول و دیگر هیچ؟! آیا اخلاقی است؟! و این توجیه، که آفریدگار آن، انسان است برای سرپوش نهادن به واهمه و ترس و خواری خود، همهی عوامل فیلم را رسوا کرده است.
اکبر عبدی، یعنی بعد از اینهمه بازیهای درخشان، تفاروت فیلم و فیلمنامهی خوب را نمیداند؟ آیا واقعا تحقق آرمانی در فیلم رسوایی دیده است که اینچنین خود را مضحکهی عام و خاص کرده است. تا جاییکه، در مصاحبههای خود نیز از حضورش در چنین فیلمهای روانپریش و سخیفی دفاع میکند؟ توجیه او چیست؟ اینکه من آدم حرفهای هستم، هر نقشی بازی میکنم، پولش را میگیرم، بهمن مربوط نیست که فیلمنامه و اهداف سفارشدهنده چیست؟!
آیا بزرگان سینمای ایران، نه، همین زندهیاد خسرو شکیبایی، آبرویی که کسب کرده تا توانسته بعد مرگش هم چنان زنده باشد و تصویر خود را روی پوستر جشنوارهای ملی ببیند، رفتاری چنین داشته اند؟! آیا خسرو شکیبایی در لوکیشنهای آثار خود، هنگام بازی نقش مقابلش،منفعل بود؟! آیا تن بازی در هر فیلمی داد؟! همان یک نقش مدرس او تا آخرین فیلم هایش، همگی کوتاه و بلند، وسواس او را در انتخاب نقشش نشان میداد. بله، باید باور کنیم، دلایلی ارزشمند وجود دارد برای ایجاد تفاوت بین خسرو شکیبایی با اکبر عبدی. دلایلی وجود دارد ببین هنرمندی مثل میکاییل شهرستانی با بسیاری از اهل تیاتری که در سینما خیمه زدهاند و حتی شرمشان میآید هنگام مراسم فرش قرمز، پای لرزان خود را روی فرش بگذارند. حق دارند! کسیکه احساس میکند کاری کرده است که مستحق زیر فرش است، آنهم برای پول، سعی میکند روی فرش و در برابر دوربین قرار نگیرد.
خطای فیلم دهنمکی، را نه در کارگردان و لوکیشن کش آن، جناب شریفینیا و عواملش جست و نه در فیلمبردار و عملکرد مضحک منشی صحنهاش. کوتهاندیشی است وقتی باران ملخ بر مزرعه فرهنگ حمله ور میشود و تو، بهعنوان منتقد، با خطکش، طول بالهای ملخها را اندازه بگیری و با ازدواج ملخها، حال کنی!
مضحک است که بگویی، خطای راکورد فیلم رسوایی، از همان لحظهی ابتدایی فیلم مربوط به اعدام، که دوربین درقاب تصویر ناهی از منکر شهید دیده میشود، وجود دارد و تابلو تیزر تبلیغاتی، از روی برجهای استعاره ثروتاندوزی مردم، ناپدید میشود. واقعه هولناکتر از اینهاست. من دهنمکی دههی شصت را دوست میدارم. خودش بود. با طناب پول دوستی و کار چاقکنی اطرافیانی که شهوت مال و جاه دارند، توی چاه رفاه بودجههای حاصل از گیشه خواب آلودگی مردم نمیرفت. چوب خوردن برای بیداری، شیرینتر از عسل چشیدن برای خواب است.
اما رسوایی در اوج قرار میگیرد، وقتی آرم بنز روی شعارهای جنگ فقر و غنا میچرخد. رجوع دیرهنگام دهنمکی به مخملباف! بهتآور است!
از نثر مسجع تصنعی اکبر عبدی بگویم یا از پویانماییهای آبکی زلزلهی تهران؟!
شاید باید بپذیریم که دهنمکی همان دهنمکی صریح دههی شصت است و خوابهای رنگی تجملات سینما، حواسش را پرت نکرده، شاید او با استعانت از جلوههای ویژه، قصد داشته است، ضربات چند ریشتری به چماق خاطرهانگیزش، اضافه کند؟!
کنایهای اگردر فیلم وجود داشته، متوجه خود کارگران است که اگر فرض کنیم، در قد و قامت مصلح اجتماعی عرضاندام کرده است، دست فیلمهایش برای تسخیر گیشهی خوابآلودگی مردم، بلندتر از آسمانخراشهای تهران است.
کاش کور خود نباشیم و بینای دیگران، اگر چه، کور مصلحتی را خورشید هم دلیلی نیست بر آفتاب!
بههرحال، سادهدلانه، بهخود میقبولانیم که، پیام فیلم، درست است؛ هرچند عوامل سازندهی آن، باور نداشته باشند، مبنی بر اینکه، فاصلهی خریت تا حریت، یک نقطه است. همان نقطهای که آعازگر شهوت پولسازی است.