استاد حسن کسایی نزد دوستداران و هنرمندان موسیقی سـنتی ایـران، چـهرهای آشنا و بینیاز از تعریف و توصیف است. بطوری که با اطمینان میتوان گفت ساز نی ،اعتبار و احترام امروزیاش را در موسیقی از او دارد.
زیرا که در سایهء تلاش، رنج و آموختههای نیم قـرن نینوازی اوست که تواناییهای اجرایی این ساز افزایش یافته و نینوازان به فضاهای صـوتی نو و گوناگونی دست یـافتهاند.
استاد کـسایی همواره در عمر 83 ساله اش با فروتنی و وارستگی،ارزشهای موسیقی ملی ایران و جایگاه بزرگان این هنر را پاس میداشت و از سر اخلاص و ارادت،اینگونه به هنر موسیقی مینگرد:"موسیقی هم مثل سایر هنرها،طالب میخواهد و عاشق.باید که خالص باشی و بیریا ، نه هرکه سـازی در بغل گرفت و آوازی زمزمه کرد، موسیقیدان است و اهل این هنر. هنرمند واقعی کسی است که هرگز سازش را،صدایش را به تفنن و سرگرمی مجلسیان طالب شادی نسپرد.هنرمندی که شیفتهء این هنر شد،از بسیاری بدیها و پلیـدیها پرهـیز میکند،چون صاف بودن و بیغش بودن و با روح و اندیشهای لطیف زندگی کردن خواست این هنر است...نمیشود صاحب تجربه در موسیقی شد؛استاد در این فن شد و رنج نکشید. آنکه به راه این هنر رفت دیگر نـمیتواند پیـشه و فنی سوای موسیقی برگزیند...صاحب شیوه و شگرد شدن در موسیقی کار همه کس نیست.ابتدا باید رنج کشید،شاگردی کرد،اصول و ارزشهای موسیقی سنتی این سرزمین را شناخت،بعد شهامت بداهه نوازی و ارائهء شیوه و شگرد را داشت...
چـندی پیـش در آرشیو شخصی خود به جستجوی اثری بودم ، که بطور اتفاقی با نوار کاستی روبرو شدم که سالها بود فرصتی برای شنیدنش دست نداده بود ؛ در یک روی این نوار برنامه شماره 7 گلچین هفته بود ؛ که در آن،استاد کسائی با کلامی روان،گرم و دلنشین، زندگی جانسوز و عبرتآموز اکبر خان،تارنواز اصفهانی را روایت کردهاند.
جان کلام این روایت که از روح لطیف و طبع و ذوق سرشار اسـتاد کـسائی نـیز مایه گرفته است،تصویری است از زنـدگی هـنرمند ایـرانی در برشی از تاریخ زندگی این ملت؛زندگی آنان که شورآفرین و شادیآفرین بودند و جز رنج و ناسپاسی و غم تنهایی و غربت،ندیدند.
استاد کسائی با همان شور و شـیدایی و احـساسی کـه در جان نی میدمند، تلخکامیهای زندگی اکبر خان را در کلام شـورانگیز و بـا احساس خود به تصویر کشیده و"سر دلبران"را در "حدیث دیگران"آوردهاند ،با شوری که شنیدن این روایت در دلم افکند،حیفم آمد که آن را به گـوش دیـگر دوسـتداران موسیقی ایران نرسانم.
سعی کردهام در نقل این روایت،امانتدار باشم و تا آنـجا در کلام استاد دست بردارم که آن را از شیوهء گفتار به شیوهء نوشتار درآورم.امیدوارم که مورد لطف و محبت هنردوستان صاحبدل قرار گیرد.
در شرق اصفهان،دهی هست به نام قهجاورستان،و چـند کـیلومتری بیشتر با اصفهان فاصله ندارد،در این ده،طفلی پا به عصر وجود گذاشت که اکـبر نـام گـرفت.او تا سن 9 سالگی نتوانست اصفهان را،این بهشت خیالانگیز را که به نصف جهان معروف اسـت،ببیند.9 سـاله بود که پدر و مادر را از دست داد و به اجبار و ناچار به اصفهان آمد.شبهای اصفهان را دید؛سر زدن آفـتاب را دیـد؛غروب آفـتاب را دید،و بازتاب نور را در کاشیهای مسجد شیخ لطف الله و مسجد شاه دید.در چشم او این زیباییها جـلوهء دیـگری داشت.زمانه،زمانهء حرمتها و سختگیریها بود.در عروسیها و مجلس شادمانی،مردها در لباس و نقش زنان میرقصیدند.نوازندگان، پسـربچهها را مـیآوردند و لبـاس زنانه تنشان میکردند و رقص و پایکوبی به آنها میآموختند.اکبر که سیمای بسیار زیبا و جذّابی داشت،مورد تـوجه نـوازندهها قـرار گرفت.لباس رقص بر تنش کردند و آموختندش تا برقصد.
خیلی زود اکبر خان شـهرهء شـهر اصفهان شد.اما بدبختانه کارهای هنری، همان اندازه که زود صاحب هنر را به شهرت میرساند،گاه به همان زودی نـیز وی را بـه تلخترین زهرهای اجتماعآلوده میکند.اکبر چنان در دام اعتیاد گرفتار شد که پس از گذشت یـکی دو سـال،در بیست سالگی، چهل ساله مینمود.از بخت بـد اکـبر،رفتهرفته پای زنها به مجلسهای عروسی و شادمانی باز شد و دیـگر کـسی سراغ او نیامد.اکبر غریب و تنها شد.دستههایی که به خاطر بردن او به شادمانی باهم رقـابت مـیکردند و مرتب دوروبر او میچرخیدند،رهایش کردند.حالا اکـبر بـود که دلش بـرای آن مـجالس پر میزد و از آنها میخواست تا او را با خـود بـبرند، و آنها اعتنایی به او نمیکردند. اکبر سراغ تار رفت و به آموختن آن پرداخت.کاسهء تار را تـوی دل و روی زانـویش میگذاشت و دردها و ناکامیهای خویش را درون کاسهء سـاز میریخت.گاه به یاد رقـصها و پایـکوبیها و گاه به یاد رنجها و دلآزردگیهایخـویش،چنان رقـصان و بانشاط،و دردمندانه و کشندهساز میزد که طاقت از کف شنونده میبرد.
اکبر پیش "شکری ادیب السـلطنه" کـه از نوازندگان چیرهدست و از شاگردان آقا حـسینقلی یـا درویـش خان بود،مشق تـار کـرد و کارش بالا گرفت ، بطوری که میتوانم با اطمینان خاطر بگویم ، اکبر در تار به قله ای رسید که هرگز دست یافتنی نیست..... به هرتقدیر آب رفـته بـه جوی بازگشت و دوباره اکبر خان گل سرسبد مجالس و محافل شد.پایش را در"تار"جایی گذاشت که پای کـسی بـه آنجا نرسید.
تاج اصفهانی میگفت:تنها کسی کـه مـیتواند جواب آواز مـرا بـدهد،اکبر خـان است و من جز بـا ساز او نمیخواهم بخوانم.
ادیب خوانساری نیز میگفت:جایی که اکبر هست،اجازه بدهید با او بخوانم و این زمانی اسـت کـه در اصفهان،نوازندههای پرقدرتی ساز میزدند.
اکبر به اوج قـدرت و شـهرت مـیرسد و سـرآمد نوازندگان روزگار خـود مـیشود.اما روزگار،در آستانهء شصت سالگی،بازی تلخی را آغاز میکند و ضربهء مهلکی بر روح حساس و پیکر رنجدیدهء او میزند.یک روز که از خـواب بـرمیخیزد،متوجه مـیشود که گوشهایش نمیشنوند.با دو گوش کر،دیگر نمیتوانست سـاز بـزند.زخمههای تـار اکـبر کـه خـاموش شدند،تنهایش گذاشتند.
او ماند و غم غربت و ناسپاسی و روزهای تلخ تنهایی... روزی،من و آقای جلیل شهناز به دیدار اکبر خان رفتیم.آقای شهناز از او خواست برایمان ساز بزند.با اندوه تلخی گفت:با گوشی کـه ندارم چگونه ساز بزنم؟به هرتقدیر آقای شهناز ساز را کوک کرد و به دست او دادند و اصرار کردند که چیزی بزند.خندهء رضایتمندانهای در چهرهاش آشکار شد. خوشحال از اینکه فرصتی پیش آمده تا با زخمههایش را با سـیمها آشـتی دهد و نقش خویش را بر پردهء ساز کشد،تار را گرفت و روی زانو نهاد و چنان نواخت و آنقدرنواخت که آرام و قرارمان را گرفت و من و آقای شهناز هریک به کنجی افتادیم.
اکبر یکی از مقامهای کوچک یعنی آواز دشتی را نـواخت،شاید دو سـاعت و نیم،آن هم بدون اینکه مضرابی را تکراری بنوازد.به چهار مضراب که رسید،غوغایی به پا کرد و نغمههایی را نواخت که حیرتانگیز بود.
پس از مدتی،کار اکبر به بیمارستان کشید و بـستری شـد.یکی از نوازندگان تمبک که سالها بـا او کـار کرده بود،یگانه مونسش در آخرین روزهای زندگی در بیمارستان بود.روزی اکبر او را به در خانهء تاجری فرستاد و پیغام داد که:به پاس سالها شادی آفرینی و شبهایی که تا صبح در مهمانیهایت سـاز زدم ، مرا دریاب و دستگیرم شو.بدون غـذا شـاید دو سه روزی دوام بیاورم اما بدون تریاک...! پاسخ صاحب مال به پیغام اکبر این بود:از این اکبر خانها زیاد هستند و اگر من بخواهم آنها را دریابم،چیزی برای خودم نخواهد ماند.پیش از آنکه پاسخ آن مخدوم بـیعنایت بـه اکبر برسد،او روی تخت بیمارستان جان سپرده بود.
ساززنهای قهوهخانه پولی روی هم گذاشتند و به پاس و به احترام پیشکسوتی،جنازهاش را بلند کردند و بـه خـاکش سپردند.
یک هـفتهای از مرگ اکبر گذشته بود که بنده و آقای تاج اصفهانی و جلیل شهناز،بیخبر از این ماجرا،به منزل شاطر رمضان ابوطالبی رفـتیم.شاطر را اصفهانیها خوب میشناسند.ظهر سهشنبه بود.شاطر پرسید:میدانید امروز چه روزی است؟گفتیم:خیر.با گریه و تـأثر و تـحسّر گـفت:امروز هفتم اکبر خان است. ای داد! اکبر مُرد؟با اینکه زمستان سردی بود،قرار گذاشتیم برویم سر خاک او در تخت فولاد،و رفتیم.ابتدا نشانی از گـورش نـیافتیم.خوب،اگر یک ریسمانفروش یا روغنفروش معروف مُرده بود،همه میشناختندش. نشان گور او را از گورکنی گرفتیم.پرسید:قبر ایـن مـطربه را مـیخواهید؟... توی خرابهای،توی یک گودالی خاکش کردند.با نشانی گورکن،گور اکبر را یافتیم و آن دستمال رقصان در باد را بر روی گـور او؛دستمالی که گذشتهای نهچندان دور،رقصش را با مچ و مضراب اکبر بارها دیده بودم. مـیدانید که سیمهای تار را در انـتهای سـاز به سیمگیر میبندند و تکهای نایلون زیر و روی سیم میگذارند تا به آستین صدمه نزند.در قدیم از این نایلون استفاده نمیکردند ودر نتیجه ته سیم،آستین را پاره میکرد.
اکبر برای اینکه هنگام ساز زدن آستینش پاره نشود،یک دستمال ابـریشمی میانداخت روی مچش و ساز میزد.این دستمال همیشه مونس او بود. بارها رقص این دستمال را همراه با لرزش سیمها و جنبش مضرابهای او روی کاسهءساز،به چشم خود دیده بودم.چه رقصی با آن مچ و چه هماهنگی با آن چـپ و راسـتها داشت و آن روز سهشنبه،در گورستان تخت فولاد،آن دستمال ابریشمی یزدی را پهن کرده بودند روی گور اکبر، و یک ریگ انداخته بودند.میان دستمال،تا باد آن را نبرد.نمیدانم چه کسی این کار را کرده بود! باد سرد ملایمی میوزید و دسـتمال دسـتخوش باد در جنبش بود.اگر میشد که موسیقی را ببینی،این ترنم نغمههای مضراب و مچ اکبر بود که دستمال را به رقص درآورده بود...
لازم به ذکر است که از ایشان یک فرزند و سه نوه در قید حیاتند که نام فرزند ایشان رضا نوروزی قهجاورستانی و سه نوه ایشان به ترتیب مهناز، محسن و مسعود می باشد که همگی در اصفهان زندگی می کنند.همسر ایشان نیز در سال 1388 دارفانی را وداع گفت. یادشان گرامی و راهشان مستدام باد
اصفهان- تابستان 95 (1):فصلنامه هنر شماره 9 (2): این روایت در گذشته نیز در شماره های 14 ماهنامه کلک و شماره اول فصلنامه ماهور نیز به چاپ رسیده است.