نمایشنامهی "آگوست در اُسیج کانتی" نوشتهی "تریسی لتس" که تاکنون موفق به دریافت جایزههای متعدد از جشنوارههای معتبر از جمله: برندهی جایزهی پولیتزر نمایشنامهنویسی ۲۰۰۸، برندهی جایزهی تونی نمایشنامهنویسی ۲۰۰۸، برندهی جایزهی منتقدان تئاتر نیویورک ۲۰۰۸، برندهی جایزهی دراما دِسک ۲۰۰۸، تحسینشدهترین نمایش سال برادوی، شیکاگو و لندن و ... گردیده است، با ترجمهی "آراز بارسقیان" و توسط انتشارات افراز چاپ و توزیع شده است.
این نمایشنامه جزو متونی است که تراژدیکمدی خوانده میشود. به بیان سادهتر، یک کمدی سیاه. اشتباه نکنید! کار از جنس بکت و چخوف و مامت نیست. از زبان استعاره همچون نویسندگان قبل از خود سود نمیبرد و همین موضوع ارتباط با متن را ساده میکند. تا جاییکه میشود در نگاه اول گفت متنی سطحی است، اما روایتی است وحشتناک دربارهی رابطههای موجود در یک خانواده، یا بهتر است بگویم بیرحمی افراد نسبت به هم. شاید هوشمندی نویسنده در همین ترکیب باشد. ترکیب آدمهای زیاد، برای ایجاد بُرد و بُعد در داستان. نمایشی که اجرای آن بیش از سهساعت بهطول میانجامد. حداقل با هشت شخصیت محوری مواجه هستیم. نمایشنامهای داریم زنده، پویا و سرشار از انرژی. انرژیای که در هر خط از متن قابل لمس است.
ناتاشا محرمزاده (نویسنده داستان کوتاه و نمایشنامه) دربارهی این اثر در وبلاگ شخصیاش اینگونه مینویسد:
(...از اون کتابهایی نیست که بشه قرض گرفت... از اون کتابهایی که باید تو کتابخونه داشت... اگه نویسندهای مطمئنباش لازم میشه از روش مشق بنویسی پس بخر و داشته باشش.)
تریسی لتس نویسندهی نمایشنامههایی همچون: "جو قاتل"، "حشره" و "مردی از نبراسکا" است. نمایشنامهی "مردی از نبراسکا" نامزد جایزهی دریافت پولیتزر سال ۲۰۰۴ بوده است. لتس یکی از اعضای کمپانی "استفان وولف" است، یعنی جاییکه اولینبار نمایش "آگوست در اُسیج کانتی" در آن به روی صحنه رفت.
در بخش اول این یادداشت به نقد روانکاوانهی این نمایشنامه که توسط "ساحل اسماعیلی" نوشته شده است میپردازیم.نمایشنامهی "آگوست در اُسیج کانتی" روایت خانوادهای است که بهخاطر گم شدن و سپس مرگ پدر، بهدور هم جمع می شوند. فرزندان این خانواده، از مدتها پیش به بهانهی کار یا ازدواج خانه را ترک کردهاند. اعضای خانواده باهم مشکلاتی دارند که حال به خاطر موقعیت پیش آمده، ناچارند مدتی یکدیگر را تحمل کنند. در این راستا حقایقی فاش میشود و باری دیگر، فرزندان پراکنده میشوند و مادر را تنها میگذارند.
در علم روانکاوی مبحثی وجود دارد به نام سیستم "بازگشت به خانه". انسان در هر روز بههر دلیلی (کار، تحصیل...) که از خانه خارج شود، و هر چهقدر ساعات بسیاری بیرون از خانه باشد، در آخر شب برای خوابیدن بهخانه باز میگردد. با همین نگاه، سیستم بازگشت بهخانه بدان معناست که هر شخص در زندگی هر تعریفی از مفهوم "خانه" در ذهن داشته باشد (عشق، امنیت، ناامنی، غم ...) آنرا در زندگی شخصیاش بازسازی و تکرار خواهد کرد، و به خانهی ذهنیاش بازخواهد گشت.
تمام نمایشنامهی "آگوست در اسیج کانتی" در محیط خانه میگذرد. اعضای خانوادهی "وستون"، گرچه از خانه دور شدهاند، اما مشکلات حل و فصل نشدهی بسیاری درون خود حمل میکنند. اما طبق سیستم بازگشت بهخانه، همگی باز میگردند تا با حقایق مشکلاتشان رودررو شوند. اما همگی جهت انکار مشکلات باز خانه را ترک میگویند و بعید نیست جایی پس از پایان نمایشنامه، بهخانه بازگردند. حال به بررسی مشکلات حل و فصل نشدهی شخصیتهای نمایش میپردازیم.
فرزند ارشد خانوادهی وستون، "باربارا" با شوهرش "بیل" اختلاف دارد. بیل مدرس است و با ابراز علاقه به یکی از شاگردان کم سن و سال خود به همسرش خیانت کرده است. "جین"، دختر نوجوان باربارا و بیل، از جدایی پدر و مادرش آگاهی دارد. برای او، خانه و خانواده به معنای امنیت نیست. او به مانند بسیاری از نوجوانان دیگری که در خانوادههای نا به سامان رشد کردهاند، به سراغ مواد مخدر و روابط پرخطر رفته است. او کودکی است که پیش از بزرگ شدن ناملایمت زندگی را لمس کرده، و اکنون از هر چه که میتواند، بهعنوان ابزاری برای فراموشی استفاده میکند، انکار. او در مراسم خاکسپاری پدربزرگش، تنها نگران ساعت پخش یک فیلم موزیکال است چراکه در نگاه او، مفهوم خانواده مدتها پیش ارزشاش را از دست داده است. او تنها با "جونا"، خدمتکار جوان و خارجی که به تازگی مشغول کار در خانهی پدربزرگش شده است درد دل میکند. زیرا خانواده را محرم نمیداند و از سوی دیگر خود را مانند جونا، تنها میبیند.
تنها مدت کمی پس از آشنایی با "استیو"، نامزد پنجاه سالهی خالهاش با او رابطه برقرار میکند. اما چرا یک دختر نوجوان باید به سراغ مردی برود که کمابیش همسن پدرش است؟ جین میداند که پدرش به نوعی آنها را رها کرده است. احساس وانهادگی و سرخوردگی در دریافت محبت و امنیت از سوی پدر، موجب میشود که در برقراری رابطه، دست رد به سینهی مرد میانسال دیگری نزد. او خوشحال بودن با پدرش را با مرد دیگری و در قالب دیگری تمرین و جایگزین میکند تا درون غمگینش را التیام بخشد. بهطور کلی، موضوع انکار حقایق در مورد بیشتر شخصیتهای خانوادهی وستون به چشم میخورد.
"ایوی" فرزند میانی "ویولت" و "بورلی" است. او مجرد است اما به پسرخالهی خود، چارلز کوچولو علاقهمند است. ایوی و چارلز کوچولو هر دو همیشه ناتوان شناخته شدهاند و شاید همین وجه اشتراک آن دو را بههم نزدیک میکند. برقراری رابطهی عاطفی با مردی کم سنتر از خود، و ادامهی استفاده از عنوان "چارلز کوچولو" برای مردی سیوهفت ساله خود گواه این مساله است. آنها هر دو از یافتن شخص دیگر در زندگی عاطفی خود ناامید شدهاند و حال که به یک رابطه دست یافتهاند، از عنوان این موضوع در حضور والدین و خانوادهی خویش حذر دارند. حقیقت این است که آن دو خواهر و برادرند و ازدواجشان امکانپذیر نیست. اما چیزی که اتفاق میافتد آن است که ایوی و چارلز کوچولو پس از فهمیدن حقیقت نیز از تصمیم خود باز نمیگردند و خانه را ترک میکنند. انکار حقیقت.
"کارن" فرزند دیگر ویولت و بورلی است که تصمیم دارد با استیو پنجاه ساله ازدواج کند. او از یافتن عشق زندگی خود خوشحال است و هرگز تصور نمیکند که استیو بهزودی با خواهر زادهاش رابطه برقرار میکند. اما پس از ایجاد موقعیت شرمآور استیو و جین، نه تنها او را بازخواست نمیکند، نه تنها از تصمیم ازدواجش منصرف نمیشود، که از سایرین خداحافظی کرده و همراه با استیو میرود. گویی هرگز چنین اتفاقی رخ نداده است.
"متی فی" خواهر ویولت، و خالهی دخترهاست. او کسی است که بیشتر از هر کس دیگر پسر سیوهفت سالهاش را "چارلز کوچولو" صدا میزند و برای هر چیزی سرزنشاش میکند. در صورتیکه چارلی، پدر چارلز کوچولو این چنین رفتاری ندارد و در مقایسه با همسرش، نسبت به اشتباهات کوچک چارلز واکنشهای ملایمتری نشان میدهد. علت واکنشهای منفی متی فی، عذاب وجدانی است که از دیدن چارلز کوچولو به وی دست میدهد. متی فی در واقع با پرخاشهای گاهوبیگاه و واکنشهای منفی خود، احساس گناه خود را به چارلز کوچولو فرافکنی میکند. عذاب وجدان از خیانت، خیانت به شوهر، به خواهر و به کل خانواده. سالها پیش بورلی و متی فی به همسرانشان خیانت میکنند و چارلز کوچولو حاصل آن خیانت است. حتی انتخاب نام چارلز به تبعیت از نام شوهر، سرپوشی است بر این خیانت. و صفت "کوچولو" نشانهی خوارشمردن شخصیت و فرافکنی آن. و سالها طول میکشد تا متی فی از وضعیت انکار به درآید، و حقیقت را نزد ایوی و باربارا اعتراف کند. ویولت نیز همیشه از حقیقت با خبر بوده است، اما به گفتهی خود هرگز از این موضوع چیزی به روی شوهر خود نیاورده است. که این خود وجه دیگری از انکار محسوب میشود.
ویولت به عنوان مادر خانواده هرگز الگوی مناسبی برای فرزندانش نبوده است. او زنی است معتاد به مصرف دارو، که خود اعتیادش را قبول ندارد و به راحتی حاضر به درمان و رفتن به کلینیک نمیشود. او نمونهی بارزی است از انکار و نپذیرفتن مشکلات خویش. در عوض استاد فرافکنی است. ویولت زبان تند و تیزی دارد، دائم عیوب و بدبختیهای فرزندان را بر سرشان میکوبد و در این راستا ملاحظهی هیچ چیز را نمیکند. از زشت شدن زنان با بالا رفتن سنشان گرفته، تا بیعرضگیشان در ازدواج و یا نگهداشتن شوهر برای خودشان. حال که او خود زنی است پا به سن گذاشته، که هیچ بعید نیست خودکشی شوهرش راهی برای فرار از او بوده باشد.
"بِو"، پدر خانواده نیز مانند همسرش برای فراموشی و انکار مشکلات، راهی یافته بوده است، شرابخواری. او پیش از خودکشی به انکار همیشگی موجود در زندگیشان اشاره میکند:
" ...مدتهاست یاد گرفتم به جای اون صحبت نکنم. دلیل دوریمون از همدیگه الان مشخص نیست. واقعیت اینه، همسرم قرص مصرف میکنه و من مشروب میخورم. و این واقعیت در طول همین چند وقته باعث شده سنتهای روزمرهی آمریکایی برامون مهم بشه و سرجاشون بمونه. پرداخت پول قبضها،خریدن اسباب اثاثیه، تمیز کردن لباسا یا فرشا یا توالتا. عوض اینکه یکبار دیگه گناه ذهنی رو در نظر بگیرم..."
در کل، بهنظر میرسد تکتک شخصیتهای نمایشنامه، حامل مشکلات درونی حلوفصل نشدهای هستند که باعث میشود، جهت از هم فرو نپاشیدن بر هر دری بکوبند. از جمله بر در انکار و فرافکنی. ویولت قرص میخورد و دائم فرزندان را سرزنش میکند. متی فی، چارلز کوچولو را. بیل با شاگردش همخوابه میشود و استیو با خواهرزادهی نوجوانش... .
آری، سیستم بازگشت بهخانه (خانهی ناامن، خانهی مخرب) آنها را به برگزیدن رفتارهای خودویرانگر رهنمون میسازد.