شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵ هواي بهار امسال معتدل است. هنوز هم در اواسط خرداد، ميتوان به آن ماه بهاري، به ديده طراوت باران نگريست. امروز بايد سيد جلال ويژگان را ببينم. مترو بهترين وسيله است براي جابجايي شهري در يك روز تعطيل. ايستگاه قيطريه پياده ميشوم. از كنار باغي در حاشيه خيابان شريعتي رد ميشوم. هنوز شيروانيهاي زنگزده نيم قرن پيش ديده ميشوند. سربالايي است، راه رفتن سخت است و نفس ميگيرد؛ مثل زماني كه در سربالايي برگهاي تاريخ معاصر، قدم ميزني.
سعي ميكنم با خوردن دو توت سفيد، خستگيام را دركنم. اما خستگي در نميرود، چسبيده است به پاي روح و روان. كمكم در پيچ و خم خيابان شهيد طوبايي، كوچه ويژگان را پيدا ميكنم. كوچهاي به نام ويژگان؛ كمي بالاتر از كوچهاي بهنام "شيرخدا" از كنارش ميگذرم. خاطرات خفته همانند استارتر لامپ مهتابي در ذهنم فلش ميزنند. لامپهاي نوراني، انگار خاطرات درخشان دفترچه خاطراتي ميشوند كه دورهام ميكنند. از درون گود زورخانه ذهنم، لاجرم و با زور بيرون ميپرم.
سر نبش كوچه ويژگان، خانهاي به مساحت ۶۰ مترمربع با شيرواني قديمي را رد ميكنم تا به آپارتماني مشرف به اينخانه ميرسم. پذيرايم ميشوند اهل منزل. آنها گرد سيدجلال ويژگان براي پرستاري جمع شدهاند.
سيدجلال، در اتاقي نفسش به شماره افتاده است. سيد جلال متولد ۱۲۹۸ خورشيدي است. شهرت قبلياش، "فرحزادي" بود، اما براي من مشهور به درك حضور ميرزا محمد فرخي يزدي لب دوخته است. دو سال پيش بود كه در ماه رمضان، پاي خاطراتش نشسته بودم و الان روي تخت دراز كشيده است. نفسهايش به شماره افتاده است و سخنانش اگر چه كامل است، ولي مفهوم نيست. چون قدرت ندارد لبهايش را براي اداي حروف كلمات به حركت وا دارد، در تمام مكالمه كوتاه ما كه بيشتر چشمي بود، چند بار نيروي شگفتانگيز دستش بود كه انگار چند لحظهاي از ذخيره قدرت جسمي و روحي ويژگان، توأمان بهره ميبرد و در پايان مكالمه، وقتي غزلي از فرخي يزدي را برايش با تلفن همراه پخش كردم، به بيت آخر كه رسيد، چشمان نيمه بازش صورتم را تشخيص داد:
زندگي كردن من مردن تدريجي بود
هر چه جان كند تنم، عمر حسابش كردم
آخرين جملهاش، انگار همه توانش بود كه بدرقهام كرد: "دعايت ميكنم، دعاي خير!". دعوت به ناهارش را هم بين تلاش گفتارياش تشخيص دادم و از پلهها به پائين رفتن انديشيدم.
تابلويي در پاگرد اول، متوقفم كرد:
من گداي در پُر دولت آن درويشم
كه قدش بهر طمع، پيش شهي خم نشود
پاي اين تابلوي خوشنويسي را مهناز رئيسيانزاده در خرداد ۷۳ امضا كرده بود. چقدر "مناعت طبع" مورد توجه ويژگان بود. همانچه كه در فرخي يزدي ميديد. فرخي يزدي مشهور به "لسان الملّه" در همان سالي كشته شد كه ويژگان به سربازي رفت؛ ۱۳۱۸ خورشيدي. براي رها شدن از اين افكار، به دوستي كه چند ماهي است تقاضاي ديدار داشت، زنگ ميزنم. نشاني منزلش را ميدهد پاهايم سست ميشود، روبروي باغ موزه قصر.
يكشنبه ۱۶ خردادامروز بنا بر تقاضاي ناصر صفاريان، مستندساز با سابقه، به جاي مستند فرخي يزدي كه هنوز نيازمند حامي مالي است؛ مستند يميني شريف، نغمهسراي كودكان را به كارگاه نمايش مستند سينما حقيقت تحويل ميدهم. ساعت پنج عصر، فيلم يميني شريف به نمايش در ميآيد.
دكتر اميد روحاني را خارج از سالن به اندازه چند ثانيه ديدهام. به او گفتهام كه براي فيلم آيندهام، فرخي يزدي، قصد داشتهام از بازيگرياش بهره بگيرم، اما نشد كه بشود. فيلم يميني شريف تمام ميشود. صحبتهاي جلسه به حاشيه خيابان كشيده ميشود و دوستان بر كف خيابان، مطالباتي را دارند.
فرشته يميني شريف، نقاش، همسر مرحوم نيما بتگر، ميگويد: "چند تا از اشعار فرخي يزدي به امانت دست پسر عباس يميني شريف است» ايران خانم، مادر عباس يميني شريف، با "سپان" (سپانلو) بر سر يكي از شعرها بحث داشتهاند كه شعر از فرخي يزدي است يا عباس يميني شريف."
همان لحظه كه فرشته سخن ميگويد، من همزمان به ياد ويژگان ميافتم. بخشي از تاريخ كه ديگر توان حرفزدن ندارد. و باز به ياد بيتي از يميني شريف ميافتم:
كار و آزادي و شادي هرجاست جاي خوش زيستن انسانهاست
و باز ياد جملات سيدجلال ويژگان در توصيف فرخي يزدي ميافتم: "آقا، ايشون كارگر را دوست داشت، دهقان را دوست داشت. فرخي سيستاني، به خاطر مدحهايش، كمربند طلايي چند كيلويي بسته بود. مگر فرخي يزدي در زمان احمدشاه قاجار نميتوانست او را مدح كند؟" در حاليكه از سفرهاي اروپايي او شكايت كرد:
پيكر عريان كارگر را در ايران ياد نارد
آن كه در پاريس بوسد روي سيمين پيكران را
خسته از اين همه تكرار، از سيدخندان، پياده به ميدان فردوسي ميرسم.
دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۵فرزند سيدجلال ويژگان ساعت ۱۰ صبح تماس ميگيرد: "ظريف جان! رفتش!... نشد كه اكران فيلمتو ببينه! به فرخي يزدي پيوست." ...
پردههاي تار و رنگارنگي آيد در نظر
ليك مخفي در پس آن پردهها اسرارها...
هومن ظريف - روزنامه اطلاعات